عالم و آدم

رویای نیکبختی انسان | یادداشت های یک جستجوگر

عالم و آدم

رویای نیکبختی انسان | یادداشت های یک جستجوگر

۸ مطلب با موضوع «...» ثبت شده است

مردم! انسان های شریف! بردران و خواهران! لحظه ای از این حرکت مدام دست بردارید.
لحظه ای خود را آسایش دهید. از این جنون تعقیب و گریز چیزی نصیبتان نمی شود.

سال هاست این اندیشه که انسان تنها موجودی است که می تواند خویش را فریب بدهد آزارم می دهد. این تنهایی از خود فریب سهمگین تر است. وقتی تنها موجود خودفریبنده ای، یعنی ممکن است همه موجودات حتی آنها که از همه پست ترشان می پنداری از تو جلو تر باشند. وقتی تو در فریب خویش تنهایی یعنی از همه عقب تری و محتمل است تو تنها وجودی باشی که نمی رسد!

حرکت، در ذات ماست. حتی جمادات حرکت دارند؛ حرکتی خفیف که به چشم هرکس نمی آید. روح آدمی نیز نمی تواند از حرکت بازایستد. مدام می جنبد و می جهد و می پرد و...روح از همه چیز پرتوان تر است. یک کودک بی حال را اگر محبوس هم سازند چندان ضربه ای نمی خورد اما کودکی که آرام و قرار ندارد اگر حتی احساس اسارت و دست بستگی کند دیوانه می شود. هر چیز، هرچه تواناتر باشد بیشتر در معرض فرسودگی است.
وقتی روح تان رادر آنچه ناپایدار است و می آید و می گذرد مشغول می کنید، در حقیقت پایش را در بند کشیده اید. ظلمی از این فراتر نیست. روح که می توانست تا افق های ناپیدای ملکوت بپرد و چنین نیز می خواست و می طلبید حالا در دست ماست تا در دایره ی کوچکی در اطراف خویش در مرتع محدود زمینی مان بچرد. چه سخاوتی! چه تنوع حقیری! چه حقارت متنوعی!

بایستید برادران و خواهران! اندکی از این تلاطم بی وقفه بیاسایید. لحظه ای از همه گان از دیدگان این و آن و از آرزوی طولانی خوردن و خوابیدن دور شوید. ببینید با روح خود چه کرده اید!
لطفا بیش از به هوای رسیدن، خود را؛ روح خود را به در و دیوار نکوبید. چیزی در بیرون شما نیست که به آن برسید. بنشینید. در خود نظاره کنید. بند از پای خود بردارید و بگذارید روحتان از چاردیواری چهارلذت جسم فراتر برود.

آرامش شما آنجاست که به آنجا تعلق دارید و شما جسم نیستید که در میان اجسام قرار گیرید!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۲ ، ۱۳:۴۸
م ح ش
همه چیز را
تمام کردیم
...
وبعد از مدت ها که عقده بازیگوشی
فرصت بزرگ شدن را
از من گرفته بود
دل به وسوسه دادم
و خرد را گذاشتم یک چند روز تماشا کند
تا وقتی برمی گردد این بار مقتدرانه حکم براند.
همه چیز را تمام کردم
با خودم
همه چیز را
تمام
کردم با همه چیز تکلیفم را روشن
همه چیز را تمام وپل های برگشتن به جهنم را
خراب کردم...پس از آن که همه چیز را خراب کردم
و عقده بازیگوشی از سربه در...
خرد نیمه جان...
و خاطره آه های ناتمام
در سرزمینی دور که مردمش نزدیک می نمودند از فرط دوری
و زبانشان تشنه بود
بی آنکه رمقی در پایشان مانده باشد...
در جست و جوی آب..
سراب نوش جان مردم مست..
زنگ مدام زمزمه هایمان در گوش
همه چیز را..
حسرت گنگ
و بازی سنگین کودکی که..که..
تمام شد!



پ. به خاطر این مطلب از همه کسانی آن را خواندند عذر می خوام.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۸۹ ، ۲۳:۱۱
م ح ش
یا قریبا علی العباد تعال
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۸۸ ، ۱۷:۰۸
م ح ش
دوباره کما...
تا کی ؟
نمی دونم!
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۸۸ ، ۲۱:۳۱
م ح ش

دوباره منحنی ات
موج بر می دارد
و در امتداد
اگرچه به اوج میل می کند
هزار نقطه آشفته را
به اطرف
می پراکند
...
گسسته باد خط دشمنان این؛
سرزمین
شکسته باد دست مخملین
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۸۸ ، ۱۴:۵۳
م ح ش

چرا این قدر هی قالب عوض می کنی؟ چه جوابی باید به این سوال بدم؟ همون جوابی که به باقی سوال های مشابه می دم؛ چرا هی ماشین عوض می کنی ؟ چرا هی ریخت عوض می کنی ؟ چرا هی موضوع مطالعت رو عوض می کنی ؟ چرا با هیچکی رفیق نمی مونی ؟ چرا هی بحث رو عوض می کنی ؟ چرا هی از این شاخه به اون شاخه می پری ؟ چرا آروم نمی گیری ؟ چرا این قدر دیر راضی می شی؟ چقدر زود خسته می شی!
همین! همین آخری جواب خوبیه شاید برای بقیه.شاید هم نه. شاید این جواب هم باید زود عوض بشه.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۸۸ ، ۰۸:۲۴
م ح ش

دو روز است که مشهدم ومنتظرم که اذن ورود بدهند ولی نمی دهند.تقصیرم را هم نمی دانم.نه در خواب نه بیداری هم چیزی به من نمی گویند.شدیدا محتاج دعای دوستانم بلکه فرجی بشود!
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۸۸ ، ۱۴:۲۴
م ح ش

گفت: خسته به نظر می رسی امروز!
گفتم: خسته؟ نه ! من به این زودی ها خسته نمی شم. اتفاقا از آدم های خسته خیلی هم بدم می آد.
گفت: جدی؟ پس چته؟ توی همی انگار!
گفتم: نه بابا! من همیشه همین جوری ام. ریختم این جوریه. چیزیم نیست.
گفت: جدی ؟ خدا رو شکر.
گفتم: خدا رو شکر که ریختم این جوریه؟
گفت: نه! که چیزیت نیست. آخه حرف زدنت هم مثل آدم های شکست خورده می مونه.
گفتم: نه بابا! کاش شکست خورده بودم، شکست پل پیروزیه!
گفت: پس از نشکستن دلخوری؟
گفتم: حالا کی گفته دلخورم؟ بی خیال بی خیالم. بی خیال همه شکستن ها و نشکستن هام.
گفت: پس باید خیلی شاد و شنگول باشی. چون از همه چیز آزادی!
گفتم: نه. نه که بی خیال شده باشم. یعنی سعی می کنم بی خیال باشم.
گفت: یعنی می خوای بی خیال باشی ولی نمی تونی هان؟
گفتم: نه. نه که نتونم. می دونی...
گفت: خیلی خب بسه ! اصلا تو الان کاملا فولی. هیچ مشکلی هم نداری. خوبه؟ حالا پاشو بریم یه هوایی بخوریم بلکه...
گفتم: نه نه. خودت تنها برو.
گفت: چرا؟
گفتم نمی دونم. انگار خسته ام...
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۸۸ ، ۱۶:۰۰
م ح ش