عالم و آدم

رویای نیکبختی انسان | یادداشت های یک جستجوگر

عالم و آدم

رویای نیکبختی انسان | یادداشت های یک جستجوگر

۱۹ مطلب با موضوع «پاره داستان» ثبت شده است


مرد تمام زندگی 62 ساله اش را آرام و با حوصله پشت سرگذاشته بود اما به محض دیدن ماشینی که ناگهان از فرعی پیچید وسط اتوبان زد روی ترمز.پس از آن که بیش تر از 5 تا معلق زد وطی آن سر مرد بر اثر اصابت به ستون ها سقف و نهایتا شیشه جلو تغییر حالت داد از نرده های پل پرت شد پائین و شروع کرد به غلط خوردن. یکی از میله های بالشتک صندلی که از جا در رفته بود حالا از پشت فرو رفت میان دو کتف و در اثر ضربات پی در پی فرمان قفسه سینه خورد و تمام سیستم های داخلی بدن له شد. وقتی ماشین می رفت که در پائین دره آرام بگیرد تمام استخوان های دست پا وگردن تکه تکه و بخشی از آهن ستون از جا کنده و از کنار گوش وارد مغز شده بود. بالاخره ماشین از حرکت ایستاد اما در آخرین تکان فندک ماشین که با اولین ضربه ها روشن شده بود از جا پرید و روی صندلی آغشته به بنزین عقب افتاد و... به این ترتیب کسی نتوانست از طریق اظهارنظرهای پزشکان به علت اصلی مرگ یعنی ایست قلبی پی ببرد.
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۸۸ ، ۲۰:۱۹
م ح ش

جیغ می کشد و در می رود.این بار بدون معطلی از خونه می پرم بیرون.باید بگیرمش.این دفعه چهارم پنجمش است که این کار رو می کند و مو به تن مهسا سیخ می شود.از پنجره آشپزخونه که مماس کوچه است و یک نمه لایش باز است کله اش را می کند تو و جیغ می کشد.می دونم بچه باید باشد.می دونم از همسایه های دور وبرمان نیست.باید از یکی دو تا خونه ای باشد که توی بن بست کنار مسجد اند.وقتی هم که فرار می کند می پرد توی کوچه و تا من بیایم کوچه را وارسی کنم.شش بار رفته توی خونه و اومده بیرون.در را که باز کردم دیدمش.روی زمین ولو شده بود و داشت خودش را جمع و جور می کرد.یک دست به زانو لنگ لنگان خودش را کشاند توی کوچه پشت مسجد.می ایستم که برود.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۸۸ ، ۱۳:۵۱
م ح ش

عزیزم سلام. این نامه را وقتی می خوانی که هیچ فرصتی برای پاسخ گویی نداری. این با همه دفعات قبل فرق می کند. این بار از پل هایی که پشت سر هر کس ممکن است وجود داشته باشند خبری نیست وقسم می خورم که تو نمی توانی حدس بزنی که چه اتفاقی خواهد افتاد. تنها این مهم است که همه سال های از دست رفته من وتو جبران خواهند شد و کسی از این بابت ما را سرزنش نخواهد کرد. چیزی که پیوسته نگرانش بودیم. حالا از تو می خواهم این نامه را کنار بگذاری و از پشت پنجره نگاهی به بیرون بیندازی. افسر ویژه نامه را روی میز گذاشت و به مرد که هنوز دسته گل در دستش بود با لحنی سرزنش گر گفت: این نوع شوخی ها مناسب سن همسر شما نبوده یا لااقل شاید لازم بود به جای بیرون بنویسی خیابان. مرد با خشم به تصویر مبهم مردی که در خانه رو به رو حلق آویز شده بود نگریست!
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۸۸ ، ۱۸:۴۵
م ح ش

دست هایش را به هم مالید و گفت برفش برای جای دیگه است سرماش مال ما. راننده رفت سه و شیشه را کامل داد بالا. دوباره گفت: سگ تخم می کنه تو این هوا. زن عقبی زیپ کاپشن پسرک را بالا کشید و بیرون را نگاه کرد. گنجشکی روی سیم برق چرت می زد.
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۸۸ ، ۱۳:۱۰
م ح ش

در 28 سالگی ناگهان چشم های زیبای دختری همسن وسال خودش را که وقت بازگشتن از دبستان دیده بود به یاد آورد. آن روزها کسی در درونش او را از خیره شدن به چشم ها بازنمی داشت و تا مادر دخترک دست او را نکشید ونبرد تماشایشان کرد و وقتی به خانه رسید چشم ها را نقاشی کرد وجایی که بعدها نتوانست به یاد بیاورد که کجاست پنهان کرد و دیگر به آنها فکر نکرد. در 28 سالگی دفترچه هزار برگی خرید وبه خانه رفت...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۸۸ ، ۱۵:۴۶
م ح ش
دختر از توی قاب پنجره تاکسی چشمش افتاد به پسر . خوش تیپ و خواستنی بود. توی دلش آمد که کاش باهاش بودم. کاش باهاش باشم...پسر دست بلند کرد و سوار شد. توی دستش نان تازه بود. بوی نان پیچید تو فضا. به دختر گفت: بفرمائید. دختر دلش لرزید و فکر کرد دارد اتفاقی می افتد بین شون ولی گفت: نه ممنون و سعی کرد یک جور خاصی بخندد. پسر در حالی که مغزه های کنار خیابان را تماشا می کرد گفت:اگه هوس کردید بفرمائید. بعد برگشت و گفت:گاهی آدم هوس می کنه دیگه! دختر سرتکون داد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۸۸ ، ۱۷:۴۶
م ح ش

کتابش را گذاشت روی صندلی اتوبوس و پیاده شد. از عرض خیابان عبور کرد و به رستوران رسید ...
چهار ماه بعد وقتی داشت طی می کشید دانشجویی با همان کتاب وارد شد وسفارش غذا داد. یک غذای گران قیمت!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۸۸ ، ۱۴:۳۲
م ح ش

کودکی که باران بی هنگام بازی اش را به هم زده بود از پشت پنجره به ابرها نگاه کرد و به مادرش گفت مامان بارون چه جوری می باره؟ مادر گفت : وقتی ابرا کثیف می شن خدا اونا رو می شوره بعد وقتی اونا رو می چلونه که خشک بشن آباشون به شکل بارون می ریزه رو زمین.فهمیدی پسرم؟ کودک چیزی نگفت چون داشت فکر می کرد: پس چرا این ابرها هنوز یه کمی بگی نگی سیاهن!؟
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۸۸ ، ۲۲:۳۷
م ح ش

زن ومرد نشسته بودند کنار هم روی خاک های نرم کویر و تا دور دست ها هیچ چیز پیدا نبود.
با هم قهر نبودند اما نه چیزی می گفتند و نه حتا به هم نگاه می کردند و هر دو چشم دوخته بودند به ترکیب غریب نیلی خاکی دنیا.مرد که خسته شد پاشد .زن خسته نشده بود ولی پا شد و همراه مرد راهی را که آمده بودند برگشتند...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۸۸ ، ۱۳:۵۶
م ح ش