عالم و آدم

رویای نیکبختی انسان | یادداشت های یک جستجوگر

عالم و آدم

رویای نیکبختی انسان | یادداشت های یک جستجوگر

۱۹ مطلب با موضوع «پاره داستان» ثبت شده است

سه تن در تاریکی شب گرد آتشی حلقه زده بودند و از هر دری سخنی می گفتند تا سخن به عشق کشیده شد. اولی به آتشی که افروخته بودند اشاره کرد وگفت: عشق آتشی است که خودمان می سازیم همچنان که خاموش کردنش به دست ماست. در همین لحظه برقی در آسمان درخشید و صاعقه، آتشی در جنگل مجاور آن ها انداخت. دومی به جنگلی که داشت دود می شد نگریست و با لحنی خالی از هرگونه تردید گفت: عشق صاعقه ای است که از قدرت آدمی خارج است هم وجودش و هم کنترل وخاموش ساختنش. اولی سخن او را نپذیرفت و با او وارد مجادله ای شد که تا صبح به طول انجامید.در این میان سومی که چندان با بحث واستدلال میانه خوشی نداشت نظاره می کرد وپیوسته خمیازه می کشید. اما وقتی بحث اولی ودومی بی نتیجه ماند هر دو منتظر شنیدن نظر او شدند.سومی با چشمانی خواب الود خمیازه دیگری کشید و بی آنکه تکانی بخورد گفت: عشق چون خورشید است، به وقتش می آید وسروقت هم می رود! این سه تن، عقل و دل وشهوت بودند.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۸۹ ، ۰۱:۲۰
م ح ش
جوان به آرزویی که سال ها در دل پرورده بود دست یافت اما همان دم مرگ او را به کام کشید.آرزو بر جوان دل سوزاند و با نفرت به مرگ نگاه کرد اما جوان که چشمش به سرای جاودان باز شده بود آرزوی گذشته اش را حقیر یافت و در مرگ به دیده شکر می نگریست!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۸۹ ، ۱۳:۲۳
م ح ش
مفتی شهر به مردمی که به اشتباهات پزشکان شهر معترض بودند گفت:پزشکی بی شک حرفه ای مقدس است زیرا پزشکان اگر وسیله ای برای تحقق شفای الاهی نباشند ابزاری در دست ملک مقرب خدا عزرائیل هستند وهیچ طبابتی جز در یکی از این دو صورت نخواهد بود..پس از خدا بترسید واعتراض نکنید.یکی از پای منبر فریاد کرد: بسیار خب! ما به این حرفه مقدس اعتراضی نداریم اما آیا رواست که آن ها خدمت عزرائیل بکنند و دستمزد از ما بگیرند؟
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۸۹ ، ۱۰:۱۴
م ح ش
ببخشید آقا شما چرا وقتی باهاتون حرف می زنم من رو نگاه نمی کنید؟
ببخشید خانم. برای اینکه حواسم فقط به حرفهاتون باشه نه به خودتون!
خب چرا وقتی خودتون حرف می زنید باز هم به من نگاه نمی کنین؟
خب برای اینکه شما هم حواستون به حرفهام باشه نه به خودتون!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۸۹ ، ۲۱:۰۰
م ح ش
تقدیم به شاه نجف

مرد از درگاه حرم عقب عقب بیرون می آمد وزیر لب چیزی زمزمه می کرد و پیوسته بارگاه طلایی را تعظیم می نمود. در این ادب بود که ناگهان جیغ گریآلود کودکی از پشت سرش بلند شد. برگشت و کودکی را دید که پایش را لگد کرده بود.بر سر کودک دستی کشید وشرمنده به جانب حرم نگاهی انداخت و از آن پس هرگز عقب عقب کسی را احترام نکرد.
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۸۹ ، ۱۱:۲۲
م ح ش

کودک شبی که کنار پنجره خوابش برد در خواب دید که به آسمان رفته است و در آسمان خانه ای بزرگ وزیبا دید که تمام دیوارهایش پنجره های بزرگ داشت.در خواب دید که کنار یکی از پنجره ها رفت و از پشت آن به بیرون نگاه کرد و ناگهان با دیدن چیزی که آن سوی پنجره بود از خواب پرید. از آن به بعد همیشه احساس می کرد کسی در خواب از پشت پنجره دارد خانه شان را تماشا می کند!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۸۹ ، ۲۳:۳۳
م ح ش

اصلا تو فروشنده نیستی
هستم...هستم اما نه به این ارزانی
ارزان؟ در عوض عاشق می شوی! این کم قیمتی است؟
پسرک قانع شد ودختر قلب او را خرید اما چیزی نگذشت که آن را گم کرد و پسرک هم که خب بدون
قلب چگونه می توانست عاشق باشد؟
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۸۹ ، ۰۰:۳۷
م ح ش


سنگ را برداشت تا بزند به نشانه ای که کاشته بود صد متر آن ور تر. سنگ سرد را در دست فشرد چشم هایش را ریز کرد وبه قوطی خالی کمپوت خیره شد نفسش را حبس کرد بعد توی یک نیمچرخ دستش را عقب برد و وآماده پرتاب شددر همین لحظه گنجشکی آمد و نشست روی قوطی. قوطی کمی لق لق خورد. گنجشک پرید بالا وقوطی دلنگ دلونگ افتاد پائین . بعدش هم گنجشک نشست همانجا جای قوطی و سرش را بالا گرفت وشروع کرد به جیک جیک کردن...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۸۹ ، ۲۲:۳۹
م ح ش
احساس دلمردگی داشتم. می فهمی چی می گم؟ یه جور بی رمقی روحی. حوصله هیچ چیز رو نداشتم. هیچ چیز واقعا برام جذاب نبود. ای خدا ! با همه بد اخلاق بودم. روز مسخره ای بود. نمی دونم چرا یهو اینجوری می شم؟ واقعا دلم می خواد بدونم. فکر می کنی یه روانشناس بتونه کمکم کنه؟ فکر می کنی مربوط به بچه گی هامه؟ نه، هیچ مشکلی پیش نیومده بود.غیر از قضیه همون سوسکه ! کدوم؟ همون که گفتم صبح زیر تختم پیدا کردم. نه، مرده بود. فکرش رو بکن. احتمالا تمام شب داشته جون می داده...ولش کن حالا سوسکه رو. داشتم از خودم می گفتم؛ همین جور الکی روانم گه مرغی بود تمام روز!
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۸۸ ، ۱۳:۱۵
م ح ش

مزه کاغذ سوخته می داد. بدون آنکه خاموشش کنم پرتش کردم بیرون و در آینه کودکی را دیدم که برش داشت و با ولع دودش را بلعید!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۸۸ ، ۱۵:۲۶
م ح ش