عالم و آدم

رویای نیکبختی انسان | یادداشت های یک جستجوگر

عالم و آدم

رویای نیکبختی انسان | یادداشت های یک جستجوگر

به نظرم هر چه زودتر باید یه فکری برای سواد رسانه ای ملت کرد. راه نجات از عقب موندگی استفاده از رسانه نیست بلکه درست استفاده کردنه!وگرنه دچار سوءهاضمه فکری می شویم و خب می دونید نتیجه این سوءهاضمه بیشتر( با عرض پوزش) یبوست فکریست تا اسهال فکری(بازم ببخشید) .

ت:در نوشتن این تذکر خصوصا به گودر (علیه ما علیه)نظر داشتم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۸۹ ، ۲۳:۴۸
م ح ش

حاج آقا بعد از اون که ظرف غذا رو به زحمت کنترل کرد تا روی لباسش نریزه گفت: نزدیک بود لباس پلو خوری م ازبین بره! همه لبخند زدند.ولی من خیلی جدی گفتم: لباس پلو خوری؟ ما فکر می کردیم این لباس روحانیته! غیر از دو نفری که ریسه رفتند بقیه تا چند دقیفه فقط می خندیدند...

ت1:این نوشته از عنصر تخیل خالی می باشد!
ت2:ما را به اجدادتان قسم برداشت های فلسفی نکنید از قضیه...هرچند!
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۸۹ ، ۰۱:۰۰
م ح ش

تیمساربهمن اسفندیار که بیست وچند سال پیش از ایران گریخته است حالا آمده است سری به سرزمین آبا اجدادی اش بزند و املاکی که داشته و مصادره شده یا نشده زََنده کند و چندتایی از آشنایان گذشته را ببیند و خصوصا به مینو همسر جهانبخش دوست صمیمی اش که بعد از اعدام هانبخش با دو دخترش لیلا وسیمین زندگی می کند واز طریق نامه وتلفن با هم در ارتباط بوده اند و قبل از فرار دو خانواده دائم با هم بوده اند و حالا فقط علقه ای مانده است بین مینو وبهمن که بعد از این همه سال می آید و.... .شخصیت های داستان همین ها هستند به اضافه اسی که اسماعیل است واین اسماعیل از آن پدرسوخته هاست که هیچ کس سر از کارش در نمی آورد وکار همه راه می اندازد وهمه درها به رویش باز می شود وهر غلطی در خفا می کند و روزه هم می گیرد و حتی برای دیگران جا انداخته که سجاده هم آب نمی کشد و برای خانواده جهانبخش چه کارها که نکرده و رونق انجمن خیریه که سیمین تمام وقتش را صرف آن می کند به خاطر کارهای اسماعیل است که همه جا نفوذ دارد و هم مسئول صفحه ادب و هنر یک روزنامه است و هم کاری در سفارت(؟) دارد و... با همه این قالتاقی دل سبکی دارد و به ترتیب عاشق سیمین ومینو ولیلا می شود به اضافه گندی که روی دست سیمین می گذارد والبته انکارش می کند ولطف می کند که مقدمات سقطش را فراهم می کند.بهمن اسفندیار نفر پنجمی است که وارد این بلبشوی روابط می شود.هنگام ورود به ایران گذرنامه اش را می گیرند واز یادش می برند که می خواسته زمین وطن را ببوسد و برای پس دادن گذرنامه اش امروز فردا می کنند یا حداقل بهمن این جوری وانمود می کند.بهمن اسفندیار تیمسار ارتش در رژیم گذشته به خاطر تابعیت آمریکایی اش افتخار هم می کند ودر عین حال ناگهان وبعد از یک زیاده روی در مصرف مشروب در خانه اسماعیل از مینو خواستگاری می کند به قصد ماندن.اما نمی ماند وبعد از قضیه مهمانی وابسته فرهنگی سفارت که هر چهار نفرشان یعنی مینو وسیمین ولیلا وبهمن دسگیر می شوند وآزاد می شوند وحبس بهمن بیشتر طول می کشد وبوسیله اسماعیل بیرون می آید، با وجود امید بستن مینو به او وپس ازمشاجره ه ای مستانه با اسماعیل که به او هشدار می دهد که متهم به جاسوسی است می گذارد ومی رود.از دلایل دیگر خبری نیست.سکته مغزی جان اسماعیل را می گیرد وهرچند علت سکته را به ضربه ای که به مغزش خورده مربوط می کنند اما قضیه انگار پی گیری نمی شود و اسی که هیچ قوم وخویشی حتی پدر ومادری ندارد به خاک می رودو بقیه سعی می کنند همه چیز را فراموش کنند.داستان از این قرار بود.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۸۹ ، ۰۴:۲۵
م ح ش

1.«ازم پرسید: می دونی هر رمانی یه جمله طلا یی داره؟ سرم را تکان دادم و گفتم: آ ره. گفت می دونی تموم قصه تو همون یه جمله خلاصه می شه؟ گفتم آره دقبقا.» صفحه 231.جمله طلایی ای که ظاهرا خود نویسنده دوست دارد جمله طلایی باشد و همانجا به درخواست صفورا بیان می کند غیر از چیزی است که من جمله طلایی این رمان می دانم یعنی این:«گفت: تو داری ترسِ تو بروز می دی. پرسیدم: از چی ؟ گفت: روشتنه دیگه از تازگی از هرچیز تازه از هر موقعیت تجربه نشده از یه وضعیتی که نمی شناسیش یا بهش عادت نداری...راست می گفت...» صفحه 235 و هرچه فکر می کنم نمی فهمم چرا طرف سعی نکرد بر این ترس غلبه کند!
2.کافه پیانو بر طرحی ساده که جای چندانی هم از حجم داستان را نمی گیرد بنا شده است. قهوه چی یک کافه در خیابان پیانو مردی ست که سابقا سردبیر یک مجله بی مخاطب بوده و حالا دارد برای تهیه مهریه زنش - که رفته پیش یک وکیل بی ظرفیت درد دل کرده و وکیله هم بی اطلاع خانوم نامه دادخواست فرستاده برای شوهر از همه جا بی خبر - پول جمع می کند که پایش به بازی یک دختر بازی گوش باز می شود. کافه پیانو روایت هویت هایی است که می آیند و می روند با مرکزیت راوی و دخترش که در عین مرکزیت بیش از همه ناشناخته می مانند بر ای خواننده. در واقع چیزی که من خواندم هر چند از جاذبه های پرداخت بی بهره نبود اما چندان که باید در خدمت تبیین روابط و از آنجا توصیف جهان درون داستان نیست. این را با آنچه از داستان های پست مدرن سراغ داریم اشتباه نگیرید. نویسنده کافو پیانو حق داشت حتی به کلی طرح را رها کند اما نمی بایست بگذارد شخصیت هایش خام و بی هویت و چرایی رفتار آدم های منطقی داستان در پرده بماند. زبان داستان البته با وجود ساختار منقطع متن و فصل بندی های بی حساب، روان (یکنواخت) و زنده (فعال) مانده است ضمن آنکه فرصت طلبی های زیرکانه نویسنده در صدور دلنشین بیانه های سیاسی اجتماعی فرهنگی و... بی آنکه به شعار زدگی دچار شود می تواند از قوت های او به شمار آید.
3.کاری که در مورد کافه پیانو بیش از نقد آن ضروت دارد این است که بررسی کنیم ببیتیم چرا باید این رمان به چاپ دو رقمی برسد. البته کافه پیانو کار خیلی اوتی نیست ولی خب نمره اش از بیست ایرانی واقعا بیشتر از 16 نیست (از بیست جهانی؛10 با نیم نمره ارفاق). یک چنین بررسی ای کمکمان می کند تصور واقعی تری از «اقلیم ادبی تیپ کتاب خوان چامعه خویش» داشته باشیم. امیدوارم از خواندن رمان فرهاد جعفری لذت ببرید!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۸۹ ، ۰۰:۳۷
م ح ش
تا حالا دقت نکرده بودم : مدرسه دارالشفا درست بغل فیضیه است..به طرزی غیر قابل تفکیک!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۸۹ ، ۱۷:۱۷
م ح ش
زنده ام با
چشمی برای خواندن
قلمی برای نوشتن
و
قلبی برای درد کشیدن
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۸۹ ، ۱۳:۴۲
م ح ش

1. نمی خواهم تو را فراموش کنم ولی آنیزه ، ما باید پاک باشیم. ما باید عشق خود را برای ابدیت ذخیره کنیم آن را با سایر صفات نیک زندگی مخلوط کنیم یعنی با غم و درد ، با فدا کاری با خود مرگ یعنی با خود خداوند...صفحه 124

2.یک کشیش جوان که مادر خود زندگی می کند دچار عشق یک زن تنها شده است و هر شب دزدانه به ملاقاتش می رود. مادر باخبر می شود واز او قول می گیرد که خود و آن زن را از این آلودگی نجات دهد. کشیش یک روز تمام را در کشمکش های درونی می گذراند اما درست وقتی که تصور می کند آن شب را تاب خواهد آورد خبر می شود که حال معشوقه اش وخیم است. به حکم وجدان برای احوال پرسی یک بار دیگر پا به خانه زن می گذارد اما این بار با تهدید زن به رسوایی در مراسم روز بعد کلیسا روبرو می شود . کشیش به خانه بر می گردد و شب را در برزخ ترس از رسوایی به صبح می رساند. صبح مادرش را در جریان می گذارد و به کلیسا می رود. اینجا به بعد را باید حتما خودتان بخوانید فقط محض اینکه کنجکاویتان را کور کرده باشم این را هم بگویم که زن کوتاه می آید وکشیش از هول و ولای آن چند ساعت حساس می رهد اما مادر زیر بار وحشت از رسوایی فرزندش جان می دهد.

3.تا آنجا که یاددارم این تنها کتابی است که از گاتزیا دلددا نویسنده ایتالیایی خوانده ام کمی در توصیفات خسته کننده است که اگر به شیوه من بخوانید با آن هم مشکلی ندارید. توصیف حالات درونی هم آن قدر که برای یک داستان 140 صفحه ای مناسب باشد قانع کننده است. همه داستان در دو روز اتفاق می افتد .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۸۹ ، ۱۴:۵۶
م ح ش
ایستگاههای متعدد تفتیش، خیابانهای کثیف، دستفروش های بی شمار، دود غلیظ سیگارهای همه جا و همه وقت، غبار آسمان، نگاه های گناه آلود، دروغ وریا و بی احترامی...هتک انسان!و حرم؟ در ودیوار وپنجره های مزین به...به؟ عشق و دلباختگی مردم!! ایوان طلا!! چه درخششی! چه زینتی! چه ابهتی! چه سفسطه بزرگی! چه تضاد وتناقض آشکاری! و مردمی که پیوسته خویش را به در ودیوار وآهن وچوب می مالیدند...بی وقفه.

چقدر دوست دارم حضرات معصومین را ببینم و از زبان خودشان بشنوم که ایشان نیز آنقدر که من اگر نه بیشتر از این وضع متنفرند..از این همه دروغ و توهم و جهل.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۸۹ ، ۱۳:۴۵
م ح ش
امروز تو لونه زنبورها بودم. می دونید که چی می گم؟ یه سید جلیل القدر! اومدم نشست کنارم. با یه چیز نامربوط سیاسی سعی کرد سر صحبت را باز کند ولی سکوت ملیح بنده رو که دید اول پرسید شما طلبه اید؟ گفتم بله. بعد در یک چرخش غافلگیر کننده از بحث سیاسی به یکی از فضائلشون اشاره کردند که بله من به دوستانم می گم هر عیبی که در من می بینند به من بگویند و از این قسم مقدمه چینی ها به اضافه این که ظاهر وباطن چه ربطی به هم دارند وخداست که از باطن خبر دارد و ما ناچاریم بر اساس ظاهر قضاوت کنیم ومثلا پشت سر ریش تراشیده نمی شه نماز خوند و از این حرف ها. حقیر تا آخرین لحظات امیدوار بودم همه این ها به خودی خود اصل فرمایشات حضرت آقا باشه و نخواد بر اساس این مقدمات بساط امر ونهی و توصیه برام پهن کنه. اما ایشان همچنان که انتظار می رفت نتوانست طاقت بیاورد و سعی کرد با زبان نرم حالی من کند که ناخن بلند زیبنده یک طلبه نیست و به یک دو تا روایت هم فی المجلس اشاره کردند و ابراز امیدواری که همین جمعه انشاالله کوتاه بفرمائید.حالا حدس بزنید که من چکار کردم در جواب! هیچی سعی کردم لبخند یکنواختی که از اول افاضات ایشون داشتم ذره ای دچار نوسان نشود ...راست راستی چه مردم نجیبی داریم که آخوندجماعت را تحمل می کنند!
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۸۹ ، ۱۶:۱۱
م ح ش
احساس دلمردگی داشتم. می فهمی چی می گم؟ یه جور بی رمقی روحی. حوصله هیچ چیز رو نداشتم. هیچ چیز واقعا برام جذاب نبود. ای خدا ! با همه بد اخلاق بودم. روز مسخره ای بود. نمی دونم چرا یهو اینجوری می شم؟ واقعا دلم می خواد بدونم. فکر می کنی یه روانشناس بتونه کمکم کنه؟ فکر می کنی مربوط به بچه گی هامه؟ نه، هیچ مشکلی پیش نیومده بود.غیر از قضیه همون سوسکه ! کدوم؟ همون که گفتم صبح زیر تختم پیدا کردم. نه، مرده بود. فکرش رو بکن. احتمالا تمام شب داشته جون می داده...ولش کن حالا سوسکه رو. داشتم از خودم می گفتم؛ همین جور الکی روانم گه مرغی بود تمام روز!
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۸۸ ، ۱۳:۱۵
م ح ش