دیالوگ
سه شنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۸۸، ۰۴:۰۰ ب.ظ
گفت: خسته به نظر می رسی امروز!
گفتم: خسته؟ نه ! من به این زودی ها خسته نمی شم. اتفاقا از آدم های خسته خیلی هم بدم می آد.
گفت: جدی؟ پس چته؟ توی همی انگار!
گفتم: نه بابا! من همیشه همین جوری ام. ریختم این جوریه. چیزیم نیست.
گفت: جدی ؟ خدا رو شکر.
گفتم: خدا رو شکر که ریختم این جوریه؟
گفت: نه! که چیزیت نیست. آخه حرف زدنت هم مثل آدم های شکست خورده می مونه.
گفتم: نه بابا! کاش شکست خورده بودم، شکست پل پیروزیه!
گفت: پس از نشکستن دلخوری؟
گفتم: حالا کی گفته دلخورم؟ بی خیال بی خیالم. بی خیال همه شکستن ها و نشکستن هام.
گفت: پس باید خیلی شاد و شنگول باشی. چون از همه چیز آزادی!
گفتم: نه. نه که بی خیال شده باشم. یعنی سعی می کنم بی خیال باشم.
گفت: یعنی می خوای بی خیال باشی ولی نمی تونی هان؟
گفتم: نه. نه که نتونم. می دونی...
گفت: خیلی خب بسه ! اصلا تو الان کاملا فولی. هیچ مشکلی هم نداری. خوبه؟ حالا پاشو بریم یه هوایی بخوریم بلکه...
گفتم: نه نه. خودت تنها برو.
گفت: چرا؟
گفتم نمی دونم. انگار خسته ام...
۸۸/۰۶/۱۰
الاول: ما که آخرش هویت شما رو نفهمیدیم...!
ولی حتما" یه حکمتی داشته دیگه...
الثانی: اینکه ممنون که سر زدی و ضمنناتر هم اینکه طرف خودم بودم...
الثالث: اینکه لینکتون رو هم اصلاح کردم
الرابع: اینکه دیالوگتون رو خوندم. زیبا و بود و بی بدیل. چون جریانی از خیال و رنگ درش جریان داشت که برایم زیبا می نمود...
الخامس: بازم بیا...